خلاصه داستان: زنی با چشمانی با شکوه که لبانش چون خوشههای انگور است و لبخندش نظیر موسیقی دلنواز اما چرا هر که او را بخواد و به تو نزدیک شود ناپدید خواهد شد ....
خلاصه داستان: افسانه دختر فقیری است که به دلیل بدهی های زیاد پدرش، برگه های مطالبه پدرش را دزدیده و فرار کرده است. او سپس با یک روحانی وارسته ملاقات می کند که تصمیم می گیرد به او کمک کند اما این تنها آغاز مشکلات است.
خلاصه داستان: تو زندگیم همیشه لبهی پرتگاهی بودم که جرات پریدن ازش رو نداشتم ، دلم می خواست زمان برمی گشت عقب تا بتونم یه چیزایی رو درست کنم اما حیف و ..